الهه ی الهام
انجمن ادبی


چهار شنبه 10 ارديبهشت 1393برچسب:عکس,حجاب,زیبایی,الهه ی الهام, :: 22:30 :: نويسنده : حسن سلمانی

اندر حکایت ترفیع شغلی معلمان به هر بها و بهانه ای!!!

جمعه 20 دی 1392برچسب:عکس,تحقیق,معلم,حسن سلمانی, :: 19:38 :: نويسنده : حسن سلمانی

http://pic.photo-aks.com/photo/nature/season/winter/large/winter-wallpaper-photo-aks.jpg

درختان، اسکلت هابی بلورآجین...

یک شنبه 29 آذر 1392برچسب:عکس,تزیینی,درخت,الهه ی الهام, :: 21:35 :: نويسنده : حسن سلمانی

پادشاه فصل ها؛

پاییز!!!

چهار شنبه 6 آذر 1392برچسب:عکس,تزیینی,پایز,الهه ی الهام, :: 21:13 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی و بین من و تو، فاصله هاست

l

یک شنبه 3 دی 1394برچسب:عکس,رخ,مهتاب,الهه ی الهام, :: 10:51 :: نويسنده : حسن سلمانی

در مقطع دبیرستان که در س می خواندم،خردادماه را خیلی دوست داشتم.زود قضاوت کردی! بچه ی درسخوان و زرنگی هم نبودم. خردادماه را دوست داشتم زیرا نوید تعطیلات تابستانی را می داد.تابستان یعنی سفر به شهرستانی که آسمانش آبی، زمینش خاکی،آفتابش سوزان، هوایش پاک، دیوارهایش کاهگلی است و از همه مهم تر دیدار با پدربزرگی مهربان!

پدربزرگی که دلش مانند حیاط خانه اش بزرگ و با صفا و معطر بود. مکتب نرفته بود ولی بیشتر از افرادی که به مکتب و مدرسه رفته بودند سواد داشت و حافظه اش پر از مثل و شعر و حکایت و داستان های عبرت آموز بود و از همه ی آموخته های خود برای تربیت فرزندان و نوه ها استفاده می کرد. روش تربیتی او به صورت غیر مستقیم بود. حقیقتش را بخواهید چند سال بعد منظور او را از نقل حکایت و داستان فهمیدم.

یادم می آید روزی پیرمردی به در خانه  پدربزرگ آمد و درخواست آب کرد. پدربزرگم به من گفت:«پسرم برو یک لیوان آب خنک از کلمن برای آقا ببر.» و من هم با احترام این کار را کردم. بعد از انجام این مأموریت، پدربزرگ با مهربانی گفت:«بیا بنشین روی قالیچه ی روی ایوان تا برایت حکایتی تعریف کنم» و بعد گفت:«یکی بود، یکی نبود.مردی تشنه که از بیابان می آمد و تازه به آبادی رسیده بود؛ با پسربچه ای برخورد کرد و به او گفت:«می توانی کمی برایم آب بیاوری؟» پسر گفت:«بله » و به سمت خانه رفت و بلافاصله برگشت و گفت:« آقا دوغ می خورید؟»مرد تشنه گفت:« البته! دوغ هم تشنگی ام را برطرف می کند.» پسر به خانه رفت و با ظرف بزرگ پر از دوغ برگشت و گفت:«بفرمایید دوغ!»مرد که حالا از دوغ سیراب شده بود پرسید:«آیا برای آوردن دوغ از مادرت اجازه گرفته ای؟»پسرک گفت:« آره، مادرم خودش گفت دوغ را ببر.»مرد پرسید:« مگر شما دوغ فروشی دارید؟» پسرک گفت:« نه آقا.» مرد با تعجب پرسید:«مگر خودتان دوغ را لازم نداشتید؟» پسرک خندید و گفت:«نخیر آقا.» مرد با تعجب بیشتر پرسید:« پس چرا..؟»پسرک گفت:« برای این که یک موش خیلی بزرگ توی ظرف دوغ افتاده بود.» مرد با شنیدن این حرف، ظرف سفالین دوغ را محکم به زمین کوبید و آن را شکست. پسر بچه در حالی که گریه کنان به طرف خانه می رفت فریاد می زد:«مادر مردی که برایش دوغ بردم، ظرف دوغ را شکست؛همان ظرفی که در آن به سگمان غذا می دادیم.»

یاد همه ی کسانی که قاب شدند و رفتند روی سینه ی  دیوار به خیر!

به حال دیوار هم غبطه نمی خورم.اگردیوار قاب ها را در آغوش گرفته در عوض ما هم خاطرات خوب و قشنگشان را در قلبمان داریم.

«دور شده و رفته هوا خاطره هامون

فقط تو عکاسخونه مونده ردّ پاشون

رهگذرا یکی یکی تو کوچه شدن گم

خاطره شون سیاه و سفید مونده تو آلبوم...»

رفیق شفیق الهه ی الهام:401

 

یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:401,عکس,تابستان,دوغ,حسن سلمانی, :: 15:39 :: نويسنده : حسن سلمانی

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 65 صفحه بعد

آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الهه ی الهام و آدرس elaheelham.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان