الهه ی الهام
انجمن ادبی

مشتی خاطره....

کوه ها سرفراز

دشت ها وسیع

دره ها ژرف

بیا، باز کن کلاف خاطره ها را

در کدام کوه با عقاب  همبال شده ای ؟

در کدام دشت پیکانت بیهوده رفته است؟

در کدام دره تو را به سیاهی کشانده است؟

کدام

دو شنبه 11 بهمن 1394برچسب:زلیم خان,سلمانی,چمانی شعر ترکی, :: 11:15 :: نويسنده : حسن سلمانی

بیشتر از یک بار باید خواندشان. این از ویژگی های نوشته های این شاعر و نویسنده ی جوان است. نثری موجز، دیریاب و تلگرافی!

معمولاً یک جمله ی محوری در آثارش دیده شودو همان یک جمله هم به خواننده اش چشمک می زند و تا مدت ها ممکن است در خاطرش بماند. مثل « هیچ کس برای من تو نمی شود»،«دوست ها از هم طلاق نمی گیرند.» ، «آیا خدا برای ما کافی نیست!» و د راین داستان اخیرش یعنی صفر نهصد و دوازده و...«سرما، صمیمیت می آره.» وقتی چشمم به این جمله خوردبه یاد جمله ای از الیاکازان سازنده ی فیلم ماندگار « بارانداز» با بازی مارلون براندوی جوان افتادم. الیا  کازان گفته بود:« برف و بوران و سرما را دوست دارم؛ چون آدم ها را زیر یک سقف و به دور یک شومینه یا بخاری حبس می کند و آنها نمی توانند از هم فرار کنند.»

جمله های میترا اخلاقی هم مثل بعضی از دیالوگهای مسعود کیمیایی قابلیت ماندگاری دارند؛ به شرط آن که به گوش هایی که باید، برسد، شنیده شود، هضم شود و بماند.



ادامه مطلب ...
یک شنبه 24 آذر 1392برچسب:میترا اخلاقی,0912,سلمانی,الهه ی الهام, :: 13:23 :: نويسنده : حسن سلمانی

نام کتاب: آنها به اسبها شلیک می کنند.

نویسنده: هوراس مک کوی

مترجم: محمدعلی سپانلو

انتشارات: نشر نو. تهران.1362

تعداد صفحات: 189 صفحه

 

کتاب با مقدمه ای از مترجم - محمدعلی سپانلو- آغاز می شود و سپس با رمان آنها به اسبها شلیک می کنند، در سیزده فصل ادامه می یابد.

هوراس مک کوی در سال 1897 در تنسی متولد شده و در لس آنجلس در سن 58 سالگی با عارضه ی قلبی در گذشته است. اولین رمانش همین« آنها به اسبها شلیک می کنند» است که وقتی فقط 38 سال داشت، آن را نوشته و منتشر کرده است.

این کتاب غمنامه ی فرد درمانده ای است که تسلیم وضعیت اجتماعی است، اما با شیوه ی خاص خودش، فرد درملنده ی دیگری را نجات می دهد؛ حتی شده به قیمت مرگ خود...



ادامه مطلب ...
پنج شنبه 16 آبان 1392برچسب:هوراس مک کوی,اسبها,کلیچ,سلمانی, :: 8:57 :: نويسنده : حسن سلمانی

« جامه ی سیاه سرو»

من امشب از غم باران سخن نخواهم گفت

من از شکستن یاران سخن نخواهم گفت

از این شکوفه ی نشکفته ای که پرپر شد

از این پرنده ی نالان سخن نخواهم گفت

صدای رعد ستمگر چو در هوا پیچد

ز خیل ناشنوایان سخن نخواهم گفت

اگرچه دست شقایق گره گره خورده است

کنار جوی گریزان سخن نخواهم گفت

ز مُردن تن تا خورده ی بهاران هم

به زیر خاک بیابان سخن نخواهم گفت

ز جامه های سیاهی که سرو می پوشد

به سوگ تلخ بهاران سخن نخواهم گفت

به دست و پا زدن لاله های کوه قسم

که از حکومت طوفان سخن نخواهم گفت

چو مرگ قُمری احساس می رسد از راه

از آن عزیز غزلخوان سخن نخواهم گفت

در این خرابه که امّید، تازه می میرد

ز پوچ بودن ایمان سخن نخواهم گفت

فدای چشم تو امّا بدان که دیگر بار

من از نشانه ی باران سخن نخواهم گفت!

شاعر: حسن معقول

چهار شنبه 13 شهريور 1387برچسب:لهه ی الهام,سلمانی,سخن نخواهم گفت,حسن معقول, :: 9:43 :: نويسنده : حسن سلمانی

 «آینه در آینه...»

« یک شب چراغ روی تو روشن شود ولی

چشمی کنار پنجره ی انتظار کو؟»

   دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، برگزیده ای از اشعار هوشنگ ابتهاج را در کتابی به نام«آینه در آینه» جمع آوری کرده و این مجموعه را به تایید خود شاعر رسانده است. چیدمان اشعار این گونه است که دکتر شفیعی کدکنی آن ها را به ترتیب زمانی آورده و خواننده می تواند سیر شعر و شاعری ابتهاج را گام به گام حس کند.

   تاریخ اولین شعری که در این مجموعه آمده 28مرداد1325 است و آخرین شعر،خرداد1369شمسی. شما می توانید گزیده ای از کتاب های؛سراب، سیاه مشق1، سیاه مشق2، سیاه مشق3، شبگیر، زمین، یادگار خون سرو و هنر گام زمان را در این کتاب ببینید و بخوانید و حال و هوای شاعرانه ی «ه. ا. سایه» بیشتر آشنا شوید.

   محصّل دبیرستانیکه بودم از راه شنیدن تصنیف« کوچه سار شب» با صدای ماندگار استاد محمدرضا شجریان، با اسم و شعر هوشنگ ابتهاج آشنا شدم. سال ها بعد موقع تدریس در مقطع دبیرستان با دیدن همین غزل در کتاب های درسی ذوق زده شدم و هر بار با اشتیاقی مضاعف به تدریس این قسمت از کتاب پرداختم. شاعران محبوب و مشهور زیادی هستند که شعرشان جواز حضور در کتاب های درسینظام آموزشی رسمی کشور را به دست نیاورده اند و چاپ اثری از یک شاعر معاصر به عنوان درس مدرسه ای، افتخار بزرگی به حساب می آیدکه ه. ا. سایه از معدود شاعرانیست که در زمان حیاتش به این افتخار نایل شده است.

   کتاب« آینه در آینه» را دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی از مجموعه ی سروده های هوشنگ ابتهاج گلچین کرده و نشر چشمه آن را در 217 صفحه و 5000 نسخه در پاییز1369 چاپ و منتشر کرده است.

   برای آشنایی بیشتر و بهره جویی شما عزیزان، چند نمونه از سروده های ابتهاج را در بخش شعر معاصر ایران در وبلاگ الهه ی الهام تقدیمتان می کنم.

حسن سلمانی

اردیبهشت92- قزوین

 

چهار شنبه 17 ارديبهشت 1392برچسب:سایه,کتاب,آینه,سلمانی, :: 9:9 :: نويسنده : حسن سلمانی

«تنهایی»

هیچ کس بی تابی ام را حس نکرد

آن شب مهتابی ام را حس نکرد

در غروب کوچه های بی کسی

دردهای آبی ام را حس نکرد

در قفس فریاد کردم، عشق هم

شورش مُردابی ام را حس نکرد

آن قدر ماندم که تا باران عشق

حُرمت بی خوابی ام را حس نکرد

شعر هم در باور آیینه ها

بازهم بی تابی ام را حس نکرد

مریم اقشارزاده-مهر79

شنبه 7 ارديبهشت 1392برچسب:مریم افشارزاده,سلمانی,غزل,الهه ی الهام, :: 10:42 :: نويسنده : حسن سلمانی

« جوانی»

اثری از چین و چروک در جبین نیست

در دلش از زمستان خبری نیست

دنیا را با سرانگشتانش بازی میدهد 

طوفان جوانی صخره را به لرزه می اندازد

همراز نغمه است و با سکوت بیگانه

طراوت و شادابی در زبان و طعم و مزّه بر کام

گر متلاطم شود، باران سیل آساست

ور بجهد، آتش سوزان

سیل جوانی، کوه ها را به لرزه می آورد

در مسیر زندگانی پخته و آبدیده می شود

انسان از آن نیرو می گیرد و بدان می بالد

با زمین همآغوش می شود

با آسمان دست و پنجه نرم می کند

دست های جوانی، به کردگار می رسد.

شاعر: زلیم خان یعقوب

دیلمانج: زین العابدین چمانی

سه شنبه 20 فروردين 1392برچسب:چمانی,زلیم خان,سلمانی,جوانی, :: 12:12 :: نويسنده : حسن سلمانی

  آنكس كه مصيبت ديد، قدر عافيت را مى داند 

پادشاهى با نوكرش در كشتى نشست تا سفر كند، از آنجا كه آن نوكر نخستين بار بود كه دريا را مى ديد و تا آن وقت رنجهاى دريانوردى را نديده بود، از ترس به گريه و زارى و لرزه افتاد و بى تابى كرد، هرچه او را دلدارى دادند آرام نگرفت ، ناآرامى او باعث شد كه آسايش شاه را بر هم زد، اطرافيان شاه در فكر چاره جويى بودند، تا اينكه حكيمى به شاه گفت : ((اگر فرمان دهى من او را به طريقى آرام و خاموش مى كنم .))

شاه گفت : اگر چنين كنى نهايت لطف را به من نموده اى . حكيم گفت : فرمان بده نوكر را به دريا بيندازند. شاه چنين فرمانى را صادر كرد. او را به دريا افكندند. او پس از چندبار غوطه خوردن در دريا فرياد مى زد مرا كمك كنيد! مرا نجات دهيد! سرانجام موی سرش را گرفتند و به داخل كشتى كشيدند. او در گوشه اى از كشتى خاموش نشست و ديگر چيزى نگفت .

شاه از اين دستور حكيم تعجب كرد و از او پرسيد: ((حكمت اين كار چه بود كه موجب آرامش غلام گرديد؟ ))

حكيم جواب داد: ((او اول رنج غرق شدن را نچشيده بود و قدر سلامت كشتى را نمى دانست ، همچنين قدر عافيت را آن كس داند كه قبلا گرفتار مصيبت گردد.)) 

اى پسر سير ترا نان جوين خوش ننماند

معشوق منست آنكه به نزديك تو زشت است

حوران بهشتى را دوزخ بود اعراف

از دوزخيان پرس كه اعراف بهشت است 



فرق است ميان آنكه يارش در بر

با آنكه دو چشم انتظارش بر در

دو شنبه 25 بهمن 1391برچسب:گلستان,401,الهه ی الهام,سلمانی, :: 15:48 :: نويسنده : حسن سلمانی

  

 

« کرم ابریشم عاشق»

 

چرا دروغ بگویم؟! دلم می خواهد مثل عشاق افسانه ای پیش مرگ معشوقم بشوم، اما نمی توانم. مُردن که ترس ندارد. مرگ، سرنوشت حتمی همه ی آفریده های خداست و چه بهتر که پایان زندگی،عاشقانه باشد و اسطوره ای و به یادماندنی! اما مرگ داریم تا مرگ!

راستش من دوست ندارم پیش از تو بمیرم. چون می ترسم که به قول خودت اگر این – آینه ی تمام قد دقّ- فقط یک روز جلوی چشم هایت نباشد و آن وقت نفس راحتی بکشی و به همان راحتی، این مجسمه ی لندهور و خاطرات مزخرفش را برای همیشه از یادت ببری. اما قول شرف می دهم که تو، حتّی بعد از مرگت هم در دل و ذهن من زنده می مانی و زندگی می کنی.

وحشت من از این است که تو بال و پر باز کنی و از این پیله ی که به دور خودمان تنیده ایم، پرواز کنی و در زیر گنبد فیروزه ای، هر لحظه بر گلی رنگین و خوشبو بنشینی و عاقبت در صندوقچه ی شیشه ای مجموعه داری به صلیب کشیده شوی، آن هم فقط به جرم قشنگی!

دوست ندارم که وادارت کنم که در پیله ی تنگ و تاریکمان بمانی. تو شایسته ی بهترین هایی چون خودت بهترینی. به زودی مسیر زندگی مان از هم جدا می شود.چون نه تو می خواهی و نه من می توانم جلوی پریدنت را بگیرم.بارها و بارها آرزوی بلندپروازی  و برق جلوه گری را از چشمان حسرتبارت خوانده ام و می دانم که باورت شده است که طبیعت خدا بدون حضور تو چیزی از زیبایی کم دارد و ترازش جور درنمی آید.

اما باور کن هوای بیرون به من نمی سازد. من اهل هیجان نیستم. نمی توانم برای داشتن تو بجنگم؛ و می ترسم شرمنده ی تو و خجالتزده ی غرورم بشوم. پس ترجیح می دهم که همین کرم زشت و لزج باقی بمانم.

یادت باشد عمری را هم سلولی بوده ایم و به دیدار هم عادت کرده ایم. شاپرک خوشگلم، تو بپر؛ سفرت به خیر و سلامتی! می دانم که برنمی گردی ولی به یادم باش؛ که اگر فراموشم کنی، می میرم، چه حالا، چه صد سال دیگر!

حسن سلمانی- بهمن نود و یک

شنبه 14 بهمن 1391برچسب:شاپرک,کرم ابریشم,سلمانی,الهه ی الهام, :: 14:3 :: نويسنده : حسن سلمانی

 « پایدار»

 

گفتم هنوز هم

                 در جنگل بزرگ

نشمرده ایم برگ درختان سبز را

غافل که برگ ها

هر یک نشانه ای ز شهیدی ست در جهان

و هر درخت، دار

هر دار در کمینِ

                  انسان پایدار

سه شنبه 15 بهمن 1391برچسب:انسان,پایدار,مصدق,سلمانی, :: 12:10 :: نويسنده : حسن سلمانی

 « قدرت و قلم»

 

پنداشت او

-         قلم

در دست های مرتعشش

باری عصای حضرت موساست.

می گفت:

«اگر رهخا کنمش اژدها شود

ماران و مورهای

این ساحران رانده ی وامانده را

                                  فرو بلعد.»

می گفت:

        « وز هیبت قلم

         فرعون اگر به تخت نلرزد

         دیگر جهانِ ما به چه ارزد؟»

**

بر کرسی قضا و قدر

                        قاضی

بنشسته با شکوه خدایان تندخو

تمثیل روز قیامت

انگشت اتهام گرفته به سوی او:

« برخیز!

-         از اتهام خود اینک دفاع کن

این آخرین دفاع

پیش از دفاع، زندگیت را وداع کن!»

**

می گفت متهم:

«یک دم امان دهید

تا آخرین سپیده

تا آخرین طلوع زندگی ام را

نظاره گر شوم.»

**

پیش از سپیده دم که فلق در حجاب بود

بر گِردِ گَردنش اثری

از طناب بود

و چشم های بسته ی او غرق آب بود.

**

در پای چوب دار

هنگام احتضار

از صد گره، گرهی نیز وا نشد

موسی نبود او

در دست های او قلمش اژدها نشد.

 

 

« ارزش انسان»

دشت ها آلوده ست

در لنجنزار، گل لاله نخواهد رویید

 

در هوای غفن، آواز پرستو به چه کارت آید؟

فکر نان باید کرد

و هوایی که در آن

نفسی تازه کنیم

گل گندم خوب است

گل خوبی زیباست

ای دریغا که همه ی مزرعه ی دل ها را

علف هرزه ی کین پوشانده ست

 

هیچ کس فکر نکرد

که در آبادی  ویران شده دیگر نان نیست

و همه مردم شهر

بانگ برداشته اند

که چرا سیمان نیست

و کسی فکر نکرد

که چرا ایمان نیست

 

و زمانی شده است

که به غیر از انسان

هیچ چیز ارزان نیست.

سه شنبه 12 بهمن 1391برچسب:قلم,قدرت,مصدق,سلمانی, :: 12:8 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

«پریا...»

یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسه بود.
زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.
گیس شون قد کمون رنگ شبق
از کمون بلن ترک
از شبق مشکی ترک.
روبروشون تو افق شهر غلامای اسیر
پشت شون سرد و سیا قلعه افسانه پیر.
 



ادامه مطلب ...
پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:شاملو,پریا,الهه ی الهام,سلمانی, :: 14:58 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

«کتیبه...»

فتاده تخته سنگ آنسوي تر ، انگار كوهي بود
و ما اينسو نشسته ، خسته انبوهي
 زن و مرد و جوان و پير
 همه با يكديگر پيوسته ، ليك از پاي
 و با زنجير
 اگر دل مي كشيدت سوي دلخواهي
 به سويش مي توانستي خزيدن ، ليك تا آنجا كه رخصت بود
 تا زنجير
 ندانستيم


ادامه مطلب ...
پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:اخوان,کتیبه,مسعوده,سلمانی, :: 14:45 :: نويسنده : حسن سلمانی

 «زیباترین...»

زیباترین قول تو این است

که هرگز باز نخواهی آمد.

زاده ی قول تو هستم

در غبار.

پس می دانم

که رنج در خانه است

در انتهای پله ها خانه دارد

تنها انزوای من است

که در باران مرا شکر می کند

که تا صبح فردا

زنده هستم

چرا تمام هفته را با پاروی شکسته

در رودخانه ماندم؟!

خانه کوچک بود

در خلوتی خانه

از میان همه ی عادت ها

و سوگندها

فقط تو را صدا کردم.

زیباترین قول تو این است

که هرگز باز نخواهی آمد.

احمد رضا احمدی

کتاب: ویرانه های دل را به یاد می سپارم

پنج شنبه 20 آذر 1391برچسب:احمدرضااحمدی,سلمانی,قول,زیباترین, :: 13:48 :: نويسنده : حسن سلمانی

 «مرثیه ای بر فرزند...»

کجایی ای گل گلزار زندگانی من؟

کجایی ای ثمر نخل زندگانی من؟

ز دیده تا شدی ای شاخ ارغوان پنهان

به خون نشانده مرا، اشک ارغوانی من

بیا ببین که چه سان بی بهار عارض تو

به خون دل شده تر، چهره ی جوانی من

اجل که خواست تو را جان ستاند از ره کین

چرا نخست نیامد به جان ستانی من؟

چو در وفات نمردم، چه لاف عشق زنم

که خاک بر سر من باد و مهربانی من!

ز شربتی که چشیدی مرا بده قدری

که بی وجود تو تلخ است، زندگانی من

چو مرگ همچو تویی دیدم و ندادم جان

زمانه شد متحیر ز سخت جانی من

که هر که جان رودش، زنده چون تواند بود؟

چراغ مرده، فروزنده کی تواند بود؟

این شعر را که شاعر بزرگ« محتشم کاشانی» در رثای فرزندش سروده، از او وام می گیرم و به « محمدرضا» ی مهربان و گل همیشه بهارم تقدیم می کنم. به قول حافظ عزیز:« منم که بی تو نفس می کشم، زهی خجلت/ مگر تو عفو کنی، ورنه چیست عذر گناه»

اگر فیلم هندی« شعله» را دیده باشید؛ یکی از روستایی هایی که ازستم« جبار سینک» لطمه دیده، پیر مرد مسلمان و پیر و کوری است که پسرش در همان درگیری ها کشته می شود.پیرمرد باتنی لرزان و صدایی بغض آلود، می گوید:« سنگین ترین بار دنیا، جنازه ی فرزند بر دوش پدر است.»!!!

پنج شنبه 1 مرداد 1392برچسب:محمدرضا,سلمانی,پدر,پسر, :: 13:41 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

« ده فرمان»

این روزها زبان مادری یک هووی بسیار پرحرف و سمج به نام کامپیوتر پیدا کرده است و با چرب زبانی خودش را در دل و زبان همه جا کرده است. زبان فارسی حال خوش و شیرینی ندارد و بیشتر روزها را با دلخوری سپری می کند و بر عکس کامپیوتر، از حمایت خوبی هم برخوردار نیست و تنها حامی معنوی آن فرهنگستان زبان فارسی است که تلاش می کند با ورود زبان کامپیوتر به حرف های روزمرّه و نوشته های روزنامه، بلافاصله معادل آن را بسازد؛ ولی بیشتر لغات جدید مقبول نمی افتد و بعضی  وقت ها مردم دچار سردرگمی می شوند. مثلاً هنوز خیلی ها نمی دانند معادل کامپیوتر، یارانه است یا رایانه!

درست است که برای به روز شدن و یا باسواد نشان دادن خود ناچاریم از لغات زبان رایانه بیشتر استفاده کنیم، ولی من می گویم در هر شرایطی باید احترام کسوت زبان مادری باید حفظ شود.

آن چه از نظرتان می گذرد همکاری زبان ومادرانه و زبان رایانه است:

1. آینده ی خود را با تلاش و توکّل«open»کن.

2. خشم خود را «delet» کن.

3. زبان و سخن بدون اندیشه را«cut» کن.

4. رفاقت با انسان نادان را«cancel» کن.

5. برای ساختن سرنوشتت یک«new folder» درست کن.

6. مهربانی و گذشت دیگران را«copy past» کن.

7. برای راز و رمز زندگی ات«pass word» سخت و مشکل انتخاب کن.

8. پیام های دوست داشتنی خود را«sent» کن.

9. برای انتخاب دوست صمیمی از«antiviruse» قوی استفاده کن.

 10.پنجره ی دلت را برای تسویه ی حساب از«clos» کن.

هدیه:401

پنج شنبه 17 آذر 1391برچسب:ده فرمان,401,الهه ی الهام,سلمانی, :: 13:30 :: نويسنده : حسن سلمانی

 «عاشورا»

 

 

السلام علک یا ابا عبدالله الحسین!

عاشورا یک نیمروز گمنام در تاریخ نیست که بتوان آن را در یک نیمروز به زبان آورد. عاشورا شرف زمان و کربلا ناموس زمین است و به اندازه ی تمام اعصار و قرون قدمت و قداست دارد.خون حسین(ع) خون خداست که هماره می جوشد و می جوشاند  و می شوراند ستمدیدگان را بر ستمگران و یزیدیان هر زمان. همان خونی که همیشه ی دنیا بر شمشیرهای طاغوت پیروز می شود.

« کلّ یومٍ عاشورا و کلّ ارضٍ کربلا.» وقتی که همه ی روزها عاشوراست و همه سی جای ها، کربلا،چگونه می شود در چند سطر ناچیز بدان پرداخت؟

حسین(ع) کشتی نجات و چراغ راه نمای همه ی دوران هاست و اگر کسی، جز بر سفینه ی حسین(ع) درآید و جز با چراغ او راه پیماید؛ بی شک به ورطه ی هلاکت و گمراهی درخواهد افتاد.

حسین(ع) به ما آموخت، مرگ با عزّت شیرین تر از زندگی در زیر بار ذلّت است.

ما نیز به یاد داشته باشیم که از « یاحسین» تا « با حسین» فاصله از زمین است تا آسمان. کوفیان روسیاه و همیشه شرمگین نیز یا حسین گفتند، ولی با حسین نماندند.

درود خدا  و فرشتگانش  و سلام اهل زمین و آسمان ، بر سلاله ی پاکترین آفریده اش، حسین پسر فاطمه و علی(ع)!

دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:سلمانی,عاشورا,حسین,کربلا, :: 12:18 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

بهمن هشتاد و چهار، برای داوری مسابقات فرهنگی و هنری آموزش و پرورش شهرستان اسلامشهر دعوت شده بودم و در کانون الغدیر در کنار چند نفر از دوستان، آثار دانش آموزان را بررسی می کردم؛ آثار شعر و داستان کوتاه و مطالعه و تحقیق را ورق می زدم بر اساس الگوی امتیاز دهی از پیش و از بالا تعیین شده نمره می دادم.در میان تمام آثار که بیشتر از یکصد و پنجاه عنوان بود؛ یک متن کپی شده ی اینترنتی برایم جالب بود. فوراً آن را در سررسیدم رونویسی کردم و قسمت این شد که امروز آن را برای استفاده ی دوستان« الهه ی الهام» به نمایش بگذارم. یادم نیست چه مبلغی برای داوری کارها گرفتم یا اصلاً گرفتم یا نه ، اما همین یک مطلب برایم کافی بود.امیدوارم که لذت ببرید!
«آرزوهای ویکتور هوگو»
اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی
و اگر هستی کسی هم به تو عشق بورزد
و اگر این گونه نیست، تنهاییت کوتاه باشد.
پس از تنهاییت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
به دور از ناامیدی زندگی کنی.
 
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله، دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست و برخی دوستدار
که دست کم یکی در میانشان
بی تردید مورد اعتمادت باشد.
 
و چون زندگی بر اینگونه است
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی؛
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد.
که دست کم یکی از آن ها اعتراضش به حق باش؛
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.
 
و نیز آرزومندم مفید فایده باشی
نه خیلی غیر ضروری
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است؛
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سر پا نگه دارد.
 
همچنین برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک می کنند
چون این کار ساده ای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می کنند،
و با کاربرد درست صبوری ات برای دیگران نمونه باشی.
 
و امید دارم اگر جوان هستی ،
خیلی به تعجیل رسیده نشوی،
و اگر رسیده ای، به جوان نمایی اصرار نورزی.
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی.
چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد،
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.
 
امیدوارم سگی را نوازش کنی
به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک «سهره» گوش کنی،
وقتی که آوای سحرگاهی اش را سر می دهد.
چرا که به این طریق
احساس زیبایی خواهی یافت، به رایگان!
 
امیدوارم که دانه ای بر خاک بفشانی
هر چند خُرد بوده باشد
و با روییدنش همراه شوی
تا دریابی چه قدر زندگی در یک درخت وجود دارد!
 
 
به علاوه آرزومندم پول داشته باشی،
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلوی رویت بگذاری و بگویی:
«این مال من است.»
فقط برای این که روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است.
 
و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.
 
اگر همه ی این ها که گفتم فراهم شد،
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم!
 
یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:ویکتورهوگو,سلمانی,آرزو,الهه ی الهام, :: 16:30 :: نويسنده : حسن سلمانی

یاد گذشته ها برای همه ی ما همیشه دنیایی از حسرت را به دنبال دارد. حسرت تمام چیزهایی که بوده و دیگر نیست. حسرت یک عالمه خاطره و نوستالژی. حسرت هر رنگ و بویی که بوده و امروز پر کشیده و رفته است.

وقتی یاد خاطرات خاک خورده ی قدیمی می افتیم و به سر وقتش می رویم و غبارهایشان را می تکانیم لذّتی دارد. بد نیست گاهی در ذهن و خاطراتمان سوار ماشین زمان بشویم، برویم و به یاد یباوریم تمام لحظه هایی که برای دیروز است. دیروزی که برایمانم بوده است و امروز دیگر خبری از آن کارها و خاطره ها نیست.

خیلی دور نمی شوم. همان زمان کودکی مان را می گویم.زمانی که پیکان داشتیم و تلوزیون سیاه و سفید. زمانی که به یاد آوردن اقوام و آشنایان بهانه نمی خواست. بدون دعوت و هیچ بهانه ای می رفتیم خانه های همدیگر می ماندیم و دور هم خوش بودیم. زمانی که تنها نبودیم.

تابستان ها که می شد کسی از گرما و آلودگی نمی نالید.حال همه ی ما واقعاً خوب بود. به خانه های هم می رفتیم و می ماندیم و دور هم فقط گل می گفتیم و گل می شنفتیم. سفرها ساده بود. دل ها شاد بود و تجملی در کار نبود.زمستان هم کافی بود تا بساط تمام دور هم بودن ها را یک کرسی فراهم کند.

می نشستیم دور کرسی و گرمای وجودمان را در خانه پخش می کردیم. به قدری حرف برای گفتن داشتیم که تلوزیون با همان چند کانال محدودش کالایی لوکس به حساب می آمد. خبری از موبایل نبود. حتی به ندرت در خانه ها تلفن ثابت پیدا می شد. فقط کافی بود تا همدیگر را ببینیم و شوری وصف ناپذیر تمام وجودمان را پر کند.

آن روزهای گذشته کسی دردش را در دلش نگه نمی داشت تا غمباد شود و افسردگی بگیرد. اصلاً کسی اسم قرص های ضد افسردگی را بلد نبود. دردها تقسیم می شد و هر کس گوشه ی کاری را می گرفت، موضوع به سرانجام می رسید و ختم به خیر می شد.

آن قدیم ها بهانه های کوچک برای زندگی فراوان بود،همین بهانه های کوچک می آمد و خوشبختی آدم ها را می ساخت. همه می رفتند دنبال همین بهانه ها تا کشفش کنند. کسی از کسی گریزان نبود. آدم ها برای وصل می آمدند نه فسخ.

ادامه دارد. انشاء الله امروز و فردایش را هم مطالعه کنید.

ارادتمند- 401 

 

شنبه 11 شهريور 1391برچسب:401,سلمانی,دیروز,الهه ی الهام, :: 10:54 :: نويسنده : حسن سلمانی

سینه ام حس نفس تنگی دریا دارد

چه شده یوسف من قصد زلیخا دارد

روز و شب منتظر و تشنه ی دیدار توام

مثل کوهی که به دل حسرت یک پا دارد

هر پلنگی به تو دستش نرسد خواهد گفت

رخ مهتاب تو از دور تماشا دارد

دل خوشم کرده تو را تا که ببینم فردا

این همان مهره ی ماریست که فردا دارد

متعجب نشو ای آینه، پژمردگی ام

حاصل بازی زشتیست که دنیا دارد.

پنج شنبه 2 شهريور 1391برچسب:مهتاب,پلنگ,مقدم,سلمانی, :: 11:29 :: نويسنده : حسن سلمانی

ترس دارم که تو در زندگی ام می آیی

قاصدک فاش کند راز تو را هر جایی

گوش این چرخ و فلک بشنود آوازه ی تو

همه ی شهر بفهمند که خوش سیمایی

می شود کعبه من روی تو چادر بکشم؟

تا نباشد به سر قبله ی تو دعوایی

شاید از ترس، معمای تو را حل نکنم!

شاید این مساله را حل بکند منهایی

دلم از قصه ی مجنون تو عبرت نگرفت

که فراری شده از دست چنین لیلایی

دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:کعبه,لیلا,مجنون,سلمانی, :: 10:14 :: نويسنده : حسن سلمانی

این منظومه ی بسیار زیبا  ترجمه ی یک اسطوره ی اروپایی است که توسط ایرج میرزا انجام شده است.داستان ،ماجرای رویارویی زهره(الهه ی عشق و زیبایی)و منوچهر(سردار نظامی) است.زهره که خود الهه ی عشق و زیبایی است دلش گرفتار عشق جوانی به اسم منوچهر می شود و به هر نوعی تلاش می کند دل این نظامی از زنان گریزان را نرم و به سوی خود متمایل کند؛ تا جایی که کارش از رعنایی و فریبندگی به التماس می کشد. گفت و گوهای میان زهره و منوچهر دلنشین و خواندنی است.قصد من از آوردن ابیات برگزیده این منظومه ترغیب شما دوستان عزیزم به مطالعه ی کامل این منظومه است و شک ندارم بعد از خواندن زهره و منوچهر آن هم به طور کامل در دل از من تشکر خواهید کرد.

زهره:

ور تو ندانی چه کنی یاد گیر

یاد از این زهره ی استاد گیر

خیر، تو صیاد شو و من شکار

من بدوم سر به پی من گذار

من نه شکارم که ز تو رم کنم

زحمت پای تو فراهم کنم

تیر بینداز که من از هوا

گیرم و در سینه کنم جا به جا

من ز پی تیر تو هر سو دَوَم

تیر تو هر سو رود آنجا روم

چشم بنه تا که نبینی مرا

من ز تو پنهان شوم این گوشه ها

گر تو مرا آیی و پیدا کنی

می دهمت هر چه تمنّا کنی

 

منوچهر:

شهد لب من نمکیده است کس

در قُرُق من نچریده است کس

هیچ خیالی نزده راه من

بدرقه ی کس نشده آه من

زن نکند در دل جنگی مُقام

عشق زنان است به جنگی حرام

 

زهره با خودش:

گفت جوان هرچه بود ساده تر

هست به دل باختن آماده تر

مرغ رمیده نشود زود رام

دام ندیده است که افتد به دام

زهره برای وسوسه ی منوچهر:

زندگی عشق عجب زندگیست

زنده که عاشق نبود زنده نیست

عشق به هر دل که کند انتخاب

همچو رَوَد نرم که در دیده خواب

عکس تو در چشم من افتاده است

مستی چشم من از آن باده است

 

عقل چو از عشق شنید این سخن

گفت که: یا جای تو یا جای من

آه چه غرقاب مهیبی است عشق

مهلکه ی پر ز نهیبی است عشق

 

زهره هنگام شکایت از بخت خود به منوچهر:

چاشنی خوان طبیعت منم

زین سبب از بین خدایان زنم

گر چه همه عشق بود دین من

باد بر او لعنت و نفرین من

داد به من چون غم و زحمت زیاد

قسمت او جز غم و زحمت مباد!

تا بوَد افسرده و ناکام باد!

عشق خوش آغاز و بد انجام باد!

سر به سر عشق نهادن خطاست

آلهه ی عشق بسی ناقلاست

آلهه ی عشق بسی زیرک است

پیر خرد در بر او کودک است....

 

 

دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:زهره,منوچهر,آلهه,سلمانی, :: 9:38 :: نويسنده : حسن سلمانی

وه چه خوب آمدی، صفا کردی

چه عجب شد که یاد ما کردی!

آفتاب از کدام سمت دمید

که تو امروز یاد ما کردی؟

بی وفایی مگر چه عیبی داشت؟

که پشیمان شدی وفا کردی

شب مگر خواب تازه ای دیدی

که سحر یاد آشنا کردی

هیچ دانی که اندر این مدت

از فراقت به ما چه ها کردی؟

با تو هیچ آشتی نخواهم کرد

با همان پا که آمدی برگرد

سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:صفا,وفا,آشتی,سلمانی, :: 13:48 :: نويسنده : حسن سلمانی

شعر تانری دُعاسی دیر

گوندوز گئچیب گئدن عومور

ائوزمون یوخ، ائوزگه نیندیر

شاعر تاپیر ائوز عومرونو

سَس سیز گئچن گئجلرده

دوشونجه سی

یئرله ؛گویون وحدتیندن

توتوب مایا

ائوزو یئرده

فیکری، ذیکری

یوکسَک لَرده،اوجالاردا

اَلده قلم، ائونده واراق

باخیشلاری چراغ چراغ

عومور گئدیر واقت ارییر

مصراع لاردا، هئجالاردا

شعر سؤگی نغمه سی دیر

گنجلیگیمین دوداغیندا

شعر تانری دعاسی دیر

مُدرکلرده، قوجالاردا

شعر: زلیم خان یعقوب

شاعر بزرگ آذربایجان

........................................................................................................

 

ترجمه ی شعر بالا از زین العابدین چمانی:

 

«شعر دعای پروردگار است»

عمری که روزانه سپری می شود

از آن من نیست

از آن دیگریست

شاعر عمر خویش را

در شب های سکوت می یابد

فهمش از وحدت زمین و آسمان مایه می گیرد

خودش در زمین است و

فکر و ذکرش

در اوج هاست

قلم در دست و کاغذ در مقابل

و نگاهش همچون چراغ

عمر می گذرد

وقت می فسرد

در مصراع ها و هجاها

شعر، ترانه ی عشق است

در لبان جوانی ام

شعر، دعای پروردگار است

در اندیشه ی

اندیشمندان و پیران.

چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:زلیم خان,چمانی,تانری,سلمانی, :: 8:39 :: نويسنده : حسن سلمانی
 

 
 

شعریست در دلم

 

شعری که لفظ نیست، هوس نیست، ناله نیست

شعری که آتش است

شعری که می گدازد و می سوزدم مدام

شعری که کینه است و خروش است و انتقام

شعری که آشنا ننماید به هیچ گوش

شعریست در دلم

شعری که دوست دارم و نتوانمش سرود

می خواهمش سرود و نتوانمش سرود

شعری که چون نگاه نگنجد به قالبی

شعری که چون سکوت فرومانده بر لبی

شعری که شوق زندگی و بیم مردن است

شعری که نعره است و نهیب است و شیون است

شعری که چون غرور، بلند است و سرکش است

 شعری که آتش است

شعریست در دلم

شعری که دوست دارم و نتوانمش سرود

شعری از آن چه هست...

شعری از آن چه بود...

نادر نادرپور-1323 

پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:نادر پور,سلمانی,دوشیزه,سخن, :: 12:33 :: نويسنده : حسن سلمانی

 ترجمه شعر: مرگ نهنگ.... چمانی

وقتی موش مرد،دلم به نوعی سوخت

مرگ این موجود ضعیف

مرا غصه دار کرد

حال آن که دیروز

پیکر بی جان نهنگ

دیدم بر آبسنگ

انبوهی از مردم هیجان زده

شتابان به سوی اسکله

چه دردناک و غمبار مرده باشد نهنگ

تا اشک سرازیر شود زدیده بی درنگ

مرگ درد ناک و اندوهبار نهنگ بس عظیم

سور و سات کاکایی و کوسه هاست

کشش جزر و مد زندگی ظاهری

هنوز انجا به چشم می خورد

تا این هوا آلوده می شود

میراندش به پیش

می کشدش به پس

تو گویی در نیمه باز کشتارگاه

به چشم خورده است و بس

صد آه و صد فغان

رحمی نما به ما

 

همان مرگ موش

در سوراخ کوچک و خموش

بر ما بس است هان

آن را به ما ببخش

نه مرگ این نهنگ

در خور بس قشنگ

متاسفم،ولی ما نیز چنین کنیم

در مرگ کودکی آن دم که پر کشد

اما ز نسل کشی

 که مویه می کند؟

شعر از: جان بلایت، شاعر انگلیسی معاصر

ترجمه: زین العابدین چمانی به تاریخ دهم آوریل دوهزار و چهار میلادی 

 
چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:چمانی,سلمانی,جان بلایت,نهنگ, :: 18:35 :: نويسنده : حسن سلمانی

 

مادر من بی سواد است

اسمش را هم نمی تواند بنویسد

مادر من...

به هر روی، او به من

شمارش را یاد داده است

ماه و سال را آموخته است

و از همه واجب تر 

زبان را به من آموخته است

مادر من...

با این زبان

حس کرده ام

هم شادی را 

هم ماتم را

با این زبان آفریده ام

هر شعرم را 

نغمه ام را

من، نه من هیچم

من خود نیستم

مؤلّف کتاب ها، کتاب

حرف های من

آری همان مادر من!...

شعر : بختیار وهاب زاده؛ شاعر بزرگ جمهوری آذربایجان

ترجمه: زین العابدین چمانی

 
چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:چمانی,وهابزاده,سلمانی,مادرمن, :: 18:34 :: نويسنده : حسن سلمانی

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 65 صفحه بعد

آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الهه ی الهام و آدرس elaheelham.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان